Quantcast
Channel: آوا و آوات
Viewing all 417 articles
Browse latest View live

کجای دنیا هستیم؟!

$
0
0
 

 

نخست:  دوشنبه 23 آبان 91 روزی که هر هفته آن از نیمه مهر ماه به قصد شرکت در دوره آموزشی اختصاصی روزنامه نگاری آن لاین، برایم زمان عزیمت به تهران تعیین شده بود.

ساعت حرکت بلیت  را 2 بعد ازظهر  مثل هر هفته تهیه کرده بودم. زمان رفتن در این روز همیشه زود می گذشت. باید در غیبت یک روزه ام  برنامه های خبری را با در نظر گرفتن اولویت های سازمان فرهنگی ورزشی شهرداری گرگان با سرعت و در عین حال در نظر گرفتن دقت در مرکز رسانه ای این سازمان منتشر می ساختم.

در این روز، تلفنی از دفتر رویال سفر ترمینال گرگان داشتم که از من پرسید آیا شما می توانید به جای ساعت 2 بعد از ظهر در ساعت 12 ظهر به تهران بروید؟ سریع پاسخ دادم خیر. ولی در ادامه از او پرسیدم که آیا ساعت 2 اتوبوس برای تهران حرکت خواهد کرد؟ گفت بله اما به شما زنگ زدیم گفتیم شاید بخواهید در این ساعت به تهران بروید. اعلام کردم خیر من با برنامه ریزی قبلی هر هفته به مدت دو ماه در ساعت 2 از گرگان حرکت خواهم کرد. اما دوباره از او سوال کردم آقای محترم اگر برای ساعت 2 حرکت ندارید لطفا به من اعلام کنید چون من باید روز بعد در کلاسی مهمی شرکت کنم. گفت نگران نباشید ساعت دو حرکت اتوبوش رویال سفر یا VIP  انجام خواهد شد. با تردید خداحافظی کردم.

وقتی به نرمینال مسافربری گرگان رسیدم در کمال تعجب مشاهده کردم که فردی از دفتر سیر و سیفر وقتی مرا در ایستگاه رویال سفر دید گفت خانم اتوبوس رویال سفر در این ساعت به تهران نمی رود شما می توانید با اتوبوس سیر و سفر به تهران بروید!

خیلی عجیب است که حتی یکی از دست اندرکاران دفتر رویال سفر ترمینال گرگان بیرون نبودند که به مسافران اطلاعی بدهند و عذرخواهی کنند و بعد وسیله دیگری را با احترام برایشان جایگرین سازند.

سوار اتوبوس سیر و سفر به صورت ویژه شدم و بر اساس بلیت تهیه شده  که صندلی یکی مانده به آخر بود رفتم و نشستم. کمک راننده به من اعلام کرد خانم اینجا جای مسافر خودمان است به او گفتم من همین  شماره صندلی را خریداری کردم. پس باید در همین صندلی هم بنشیننم. گفت آخر شما مسافر ما نیستید. گفتم این مشکل من نیست  چرا پس من را سوار کردید؟. وقتی جدیت مرا در حق و حقوقم دید گفت باشه در همان صندلی که می خواهید بنشینید.! دروغ می گفت. صندلی من مال کسی نبود.

از او پرسیدم چرا اتوبوس رویال سفر در ساعت مقرر خود حرکت نکرد؟ او گفت اتوبوس خراب شده است و نمی تواند به موقع بیاید. خواسته اند مسافران این ساعت را ما به تهران ببریم.!

واقعا عجیب است وقتی من از فردی که تلفنی خواسته بود ساعت 12 را برای رفتن انتخاب کنم، پرسیدم آیا اتوبوس دارید نگفت نه. نگفت مشکلی یا نقصی پیش آمده فقط به دروغبا قاطعیت گفت نه حتما شما در ساعت خود  با اتوبوس رویال سفر حرکت خواهید کرد! و ما با این اتوبوس رفتیم.

میانه: به دلیل تدبیر نکردن برای ایام تعطیلات تاسوعا و عاشورا به سختی به کمک یکی از دوستان و پی گیری های شخصی توانستم برای سه شنبه  29 آبان ساعت 10 شب بلیت تهران به گرگان را تهیه کنم.

خانمی که بلیت مرا صادر کرد گفت نگران نباشید صندلی شما در کنار خانم است.  بعد از تمام شدن کلاس آموزشی  به سرعت به دلیل سرمای آن شب خود را داخل اتوبوس رساندم و در جای خود نشستم.  به یکباره آقایی جوان در کنار صندلی ام نشست. گفتم لابد اشتباهی نشسته. اما پس از مدتی مطمئن شدم در جای خود نشسته است.  او متوجه نگاه متعجب من شد پرسیدم آقا شماره صندلی شما چند است گفت 14 من هم شماره ام 15 بود! گفت: اگر ناراحت هستید من جایم عوض کنم. با او گفتم شما باید راحت باشید اگر خانمی موافق باشد بهتر است شما جایتان را عوض کنید ... اما متاسفانه همه خانم ها حاضر نبودند جای تک صندلی خود را به این آقا بدهند.! عجیب است نه ؟ فردی که به من بلیت فروخت با اطمینان گفت صندلی شما کنار یک خانم است؟ اما چطور آقایی کنار من قرار می گیرد براستی نشان ار باری بر جهت کار کردن است... هنوز در اندیشه این وضعیت تا گرگان بودم که خانم آرام و متین در حالی که گیتاری به همراه داشت وارد اتوبوس شد. رفا سر جایش بنشیند دید پسر جوانی نشسته است به او گفت این صندلی من است. او هم بلیت را نشان داد گفتم همین الان بلیت گرفتم و این شماره صندلی من است.

کمک راننده آمد به خانم گفت دیر آمدید بلیت شما فروخته شده است.! این خانم جوان و مودب به او پاسخ داد بلیت من اینترنتی تهیه شده و من یک ربع است که در صف گرفتن بلیتم هستم . اینکه می گویید دیر آمدید شما در حال سوار کردن مسافر هستید.

کمک راننده گفت این مشکل شما است و او را مجبور ساخت در کنار خانمی که به همراه همسر و نوزاد دخترش بود بلند کند و کنار او بنشاند. وقتی به زور او را به صندلی دیگر نشاندند فقط دیدم که گفت: واقعا که؟!

همسر این آقا بدون صندلی در راهرو چشم انتظار بلاتکلیفی خود بود. بچه اش در بغلش و حاضر نبود به آغوش مادر برود. پدر هم دختر را گرفته و وسط اتوبوس ایستاده و اتوبوس هم در حال حرکت. پس قانون کجاست؟ حقوق شهروند چه می شود؟ آیا اجازه داریم با چنین دغل بازی با زندگی مردم بازی کنیم؟!

اتوبوس به همیین شرایط در حالی که پدر و فرزند ایستاده بودند حرکت کرد همه تقریبا ناراضی بودند و من هم در کنار آقایی که نمی دانم به جای چه کسی در کنارم قرار گرفته بود  به ماچار نشستم...

اتوبوس حرکت می کرد و چشم به پدر و نوزاد دختری بود که سر پا باید تا گرگان می ایستادند. نیم ساعت به همین منوال گذشت نمی دانستم باید چه کار کنم هم از شرایط خودم ناراحت بودم و هم وقتی به وضعیت این مسافر نگاه می کردم از بی تفاوتی و بی مسئولیتی راننده  اتوبوس بیشتر افسوس می خوردم.

چشم به یکباره به عوامل اتوبوس جلب شد. دلم به در آمد... دروغ پشت دروغ ... راننده، کمک راننده با یکی از دست اندرکارن رویال سفر پچ پچ می کردند. شنیدم که می گفتند بلیت اضافی فروختیم...

انگار آن پسر جوان هم مثل من از نیرنگهای این افراد باخبر شده بود خوشبختانه بلند شد و گفت من به آخر اتوبوس می روم تا این خانم به جای خودش بنشیند.

آقایی که سر پا هم بود به نزد خانمش بازگشت و با خیال راحتتری در کنار همسرش نشست. فقط من ماندم و این پزشک جوان ساروی که مرتبا با تلفن های همراهش پی گیر وصل شدن گاز مجتمع کاری خود در ساری بود. دیگر خسته شده بودم و خواب چشمانم را گرفته بود نمی دانم چطور شد که به یکباره چشم باز کردم و دیدم آن پزشک جوان در کنار صندلی من نیست. خواب رفته بودم و به کردکوی رسیده بودیم.

واپسین:سه شنبه شب 14 آذر آخرین شب برگشت من  از تهران به  گرگان بود.  یک ربع گذشت و اتوبوس گرگان نیامد . نیم ساعت بعد منتظر شدیدم باز خبری از اتوبوس سات 10 و نیم شب نشد.

به دفتر رویال سفر رفتم و از آن ها سوال کردم آیا اتوبوس گرگان نمی آید؟ به راحتی و با بی خیالی گفت: چرا داخل ترمینال است یک دقیقه دیگر داخل سکو می شود تا مسافر سوار کند.

مثل بچه ها خوشحال شدم اما تا نیم ساعت دیگر خبری از اتوبوس نشد من که بایستی صبح سر کار باشم هر دقیقه تاخیر آن برایم سختر می شد...

یک ساعت گذشت ناگهان دختر خانم جوانی که مثل من هر هفته این ساعت به گرگان باز می گشت با صدای بلند گفت: اتوبوس گرگان در قسمت جلوی سکوی اتوبوس های رویال سفر ایستاده است. برایم عجیب بود همه اتوبوس ها به نوبت در صف یوار کردن مسافران خود می پرداختند.!؟

با یک ساعت تاخیر وقتی خواستم سوار اتوبوس بشوم ناگهان چند نفر از شهروندان ترک زبان تبریزی اجازه ندادند مسافران گرگان سوار اتوبوس شوند.! گفتند این اتوبوس تبریز است و ما بلیت تهیه کردیم. چرا به جای اتوبوس گرگان که نیامده می خواهید اتوبوس ما را به گرگان بفرستید؟! اول برای ما اتوبوس تهیه کنید تا ما برویم.

 آن ها اجازه حرکت به اتوبوس گرگان را ندادند. حالا فهمیدم چرا این اتوبوس خارج ار نوبت می خواست مسافر سوار کند.

آفرین بر این شهروند ترک آگاه و مصمم به گرفتن حق و حقوقش.

برایشان اتوبوس تهیه کردند و سپس به ما اجازه داده شد سوار شویم و ما خسته از پی گیری های بی نتیجه. نشستیم و با تاخیر به گرگان رسیدیم...

مهم نیست چون ما مهم نیستیم. ما شهروند با ارزشی نبودیم. ما همیشه بی تفاوت بودیم. حالا هم باید مجبور شویم بپذیریم...

اما با اینکه همیشه از این رفتارهای ملال آور که سرچشمه آن دروغ است و دروغ خسته شده ام اما هرگز سکوت نخواهم کرد. خواهم گفت و خواهم نوشت...

به یاد می آورم برادرم که شهروند سوئد است می گفت با هواپیما برای ایام تعطیلات کریسمس به نزد برادر دیگرم در جنوب سوئد می رفتم. چرخ های هواپیما پس از چند بار تلاش بسته نمی شد. خلبان به مسافران گفت ناچاریم بنشینیم. اگر کسی می خواهد و می تواند منتظر شود تا این مشکل حل شود با ما پرواز کند اگر نه ما برای او هواپیمای دیگری تهیه می کنیم. تعداد اندکی پذیرفتند که هواپیمای خود را تغییر دهند اما اکثر مسافران خواستند که مشکل حل شود و با همان پرواز ادامه دهند. مسئله حل شد و مسافران ارزشمند با خیال آسوده در فرودگاه شکینگهفرود آمدند...

ما کجای دنیا هستیم؟!

 


عنوان مقاله برگزیده کنگره بین اللملی قلب اروپا به دلارام شکیبا رسید

$
0
0

 دلارام شکیبا

 

با زحمت فراوان هر روز بعد از کلاس های دانشگاه تمام وقت بعد از ظهرهایش در آزمایشگاه بر روی مقاله اش اختصاص داده بود. پیش تر از آن نیز از سال دوم دانشگاه به کارهای تحقیقاتی در آزمایشگاه روی آورده بود.

 دلارامهمانند نامش با آرامش و صبوری و حوصله فراوان و قلبی مطمئن که با علاقه بسیار فراوان نیز همراه بود در اواخر شهریور ماه سال 91 با گام هایی مصمم و قاطع پای در کلینیک تخصصی شریته (بزرگترین بیمارستان آموزشی اروپا)  در برلین آلمان گذاشت. جایی که در آن بیست و سومین سال برگزاری کنفرانس بین اللملی  برای دانشجویان و فارغ التحصیلان رشته های پزشکی و پیراپزشکی برگزار شد.

این دانشجوی سال پنجم دانشگاه علوم پزشکی گلستان می دانست در کشوری وارد شده است که در اروپا و حتی جهان یکی از کشورهای پیشرفته و نامدار در زمینه علم پزشکی به ویژه در بخش قلب است.

700 شرکت کننده از 60 کشور دنیا برای ارائه مقاله های خود حضور یافتند که بخش قلب با 60 شرکت کننده بیشترین متقاضی را به همراه داشت.

دلارام شکیبا که مدت یک سال تلاش بی وقفه در آزمایشگاه دانشگاه مشغول به فعالیت شده بود با مقاله ای تحت عنوان  "تاثیر بیماری مزمن سیروز (نوعی بیماری کبدی) بر روی قلب و دارویی که از اختلالات قلبی ناشی از این بیماری جلوگیری می کند، حضور یافت.

Cyclosporine Aنام دارویی است که که در این تحقیق از آن استفاده شده است این دارو از باز شدن کانال های قلب و بروز اختلالات جلوگیری می کند.  

دلارام در مرحله اول با حضور داورانی متشکل از متخصصان قلب بالینی و پژوهشگران مرتبط با قلب اروپا به ارائه مقاله اش پرداخت.

 این مقاله  به دلیل تازگی، چگونگی تهیه و پرداختن، طرز ارائه، نوع موضوع و نحوه ی پاسخگویی به پرسش های مطرح شده به عنوان مقاله برتر انتخاب شد.

پس از این مرحله از دلارام خواسته شد در حضور مخاطبان بیشتر و داورانی متفاوت دوباره مقاله اش را ارائه کند. او گفت: "رقابت بسیار سنگین بود اما من بسیار هدفمند در این کنگره شرکت کرده بودم و سرانجام در مرحله دوم نیز پس از طرح مقاله، عنوان برگزیده مقاله قلب این کنگره را کسب و لوح و گواهینامه آن را نیز که برایم بسیار ارزشمند است، دریافت کردم."

دلارام سال پیش نیز برای نخستین بار با حضور در شهر دانشگاهی "گرونین گن "  هلند، یکی از بزرگ ترین مراکز دانشگاهی علوم پزشکی در اروپا مقاله ای را تهیه کرده بود اما به رغم مورد توجه بودن تحقیق تهیه شده نتوانست مقام کسب کند.

پس از کسب تجربه ارزشمند و موثر ناشی از شرکت در این کنفرانس با همت بیشتر یک سال متمادی قعالیت خود را بر روی مقاله تخصصی اش که مربوط به قلب می شد، متمرکز کرد. او می داند که راه درازی در پیش دارد به همین خاطر  با ارداه ای قوی و با علاقه به رشته پزشکی و به صورت اختصاصی رشته قلب به فعالیت های خود ادامه خواهد داد.

در این کنگره بین اللملی 30 نفر از ایران در بخش های مختلف علوم پزشکی شرکت داشتند که یک نفر آز آن ها از دانشجویان دانشگاه علوم پزشکی گلستان بود.

برای دلارام عزیز بانوی گرگانی که چنین هدفمند به تحصیل خود می پردازد آرزوی توفیق بیشتر دارم.

ار همکار خوب و محترم آقای محمد عرب احمدی در شورای شهر گرگان نیز برای آنکه مرا از این خبرخوب و افتخار آمیز آگاه ساخت بسیار متشکرم.

 

از پیامبر اکرم (ص) بیاموزیم

$
0
0
 

 

شهروند محترم

 

نیک بخت ترین مردم کسی است که کردار به سخاوت بیاراید و گفتار به راستی...

بهتر بیندیشیم

$
0
0

   

 

 

از پروفسور محمد پسر ک لی دانشمند ایرانی دانشگاه آریزونا برای ارسال این پیام بسیار متشکرم. 

از او به ما صندوقچه ای رسیده است

$
0
0

 

صندوقچه ای پر از معنویت و اخلاص پهن می شود

وصیتنامه همسرش را برای اطلاع به مدیر محترم خانه های فرهنگ سازمان می دهد

کودکان خود را به همراه همسر دلبندش معرفی می کند

سه فرزند دختر در کنار پدر شهید و مادر فداکار

وقتی یک به یک گنجینه همسر شهیدش باز می شود

 

 

پسر عمویش بود. در دهکده ساورکلا علی آباد کتول زندگی خود را می گذراندند. در سال 64 در سن 22 سالگی وقتی چهار سال از زندگی مشترکشان می گذشت تصمیم می گیرد برای گذراندن دوران سربازی به جبهه برود. دوران سربازی را که به پایان می رساند دوباره به محل کار سابقش که شرکت پردیس کرج بود باز می گردد به او می گویند:  "این چه قیافه ای درست کردی؟ ریش زدی و سبیل گذاشتی؟!"او به شدت از طرز چنین رفتاری ناراحت می شود می گوید: "مگر دین و ایمان و مسلمانی به ریش گذاشتن است"؟ و بدون وقت تلف کردن به خاطر این رفتار نادرست از کارش استعفا می دهد و به دیار محبوبش ساورکلا باز می گردد.

فصل پاییز و زمستان به رانندگی کامیون مشغول می شود و در فصل بهار و تابستان به زراعت می پردازد. همسرش در دوران 4 سال زندگی مشترک جز محبت و خوبی و احترام از او چیز دیگری به یاد نمی آورد.

دو فرزند دختر دارند. سومین نوزاد دخترشان نیز به دنیا می آیدو  وقتی 45 روز از تولد نوزادشان می گذرد،  دلش پر از اشتیاق رفتن به جبهه را پیدا می کند. سکینه شریک زندگی و دختر عمویش او را باز می دارد و می گوید فرزندمان خیلی کوچک است، ما را تنها نگذارید. اما او می گوید: "غصه دنیا را نخورید، شما تنها نخواهید بود."

فصل سرمای سخت بود. می خواست خانواده اش هیچ کمبودی نداشته باشد در این ایام نبود گاز مشکل بزرگی برای گرم نگه داشتن محسوب می شد. کپسول گاز و پیک نیک را پر می کند و می رود به جایی که خود را متعلق به آن می دانست...

غلامحسین ساوری در حالی 26 سالش بود می رود و با شرکت در عملیات والفجر 8 با عشق و ایمان  و اخلاص به شهادت می رسد.

2دی ماه سالگرد شهادت او است و ما به پیشنهاد و هماهنگی خانه فرهنگ قرآن سازمان فرهنگی ورزشی شهرداری گرگان که همسرش خانم سکینه ساوری هنر جوی قرآن آموز این مرکز فرهنگی است به دیدن او و خاطرات و یادگارهای او رفتیم.

آنچه در این دیدار بیشتر از همه جلوه گر بود "صندوقچه ای"از وسایل همسر شهید بود. در این صندوقچه  عینک، تسبیح، انگشتر، ماشه های تفنگ، سجاده نماز، نامه ها، کارت های اهدای خون، ساعت و کارت های شناسایی شهید ساوری به امانت نگهداری می شد که انسان با دیدن هر یک از این نشانه ها  پی به عمق تفکر مردمان عاشق آن دوره را به یاد می آورد. به ویژه وصیت نامه او که دل نوشته هایش نشان از نگاه معرفتی او به محیط پیرامونش حکایت داشت. 

همسر شهید ساوری 5 سال است که از روستای ساورکلا علی آباد به گرگان نقل مکان کرده است.  می گوید: "در این مدت حتی یکبار از طرف بنیاد شهید به منزلشان نیامده اند ."او اضافه می کند: "یک خانواده شهید فقط به حقوق دادن  و حقوق گرفتن که احتیاج ندارد به توجه و محبت و سرزدن بیشتر نیاز دارد."

سکینه که دوران سخت نداشتن همسر را برای تربیت، مراقبت و رشد فرزندانش  پشت سر گذاشته است از این پس تصمیم دارد به یادگیری های جدید بپردازد. قرار است  به خانه فرهنگ قابوس سازمان مراجعه کند تا بتواند از برنامه های آموزشی و فرهنگی این مرکز بهتر و مناسبتر بهره ببرد.

وقتی با گرمی خاص از او خداحافظی کردم به گفته آخر او فکر می کنم.  می گفت: "دوم دی ماه سالگرد شهادت غلامحسین است  و دلم  در این ایام بیشتر  گرفته می شود و احساس تنهایی می کنم و به وجودش بیشتر نیاز مند می شوم.

سکینه که شب عملیات والفجر 8 در خانه پدر شوهرش خوابیده بود خواب می بیند که بارندگی شدید باعث سیلاب در منزل عمویش شده است. ناگهان پوتین همسرش را می بیند که  روی آب شناور است و لباسی که با باد شدید از طرف درب حیاط خانه به سمت پوتین پرت می شود. او هراسان از خواب بر می خیزد و اشک در چشمانش جاری می شود . فردایش به او خبر می دهند غلامحسین شهید شده است.

به یاد او و سفر کرده اش باشیم...

برای یلدا

$
0
0

 

 

یلدا؛ یعنی یادمان باشد زندگی آنقدر کوتاه است که یک دقیقه بیشتر با هم بودن را باید جشن گرفت...

 

 به یاد عزیزانی که در شب یلدا  تنها و بی صدا با این دنیای خاکی وداع کردند.

 

 امیدوارم همانند سخن ارزشمند بانوی روانشناس ایران دکتر سیما فردوسی که ظهر امروز در تماس تلفنی این پیام آموزشی را به من یادآور شد: "فراموش نکنیم و به یاد داشته باشیم، همان طور که شب یلدا طولانی ترین شب سال است، صبر و استقامت ما هم به بلندای شب یلدا باشد"... آمین.

کلاه سرم با دستان کلاه فروش گرگانی

$
0
0

 

به توصیه خانم برادرم در شب یلدا که می خواست برایم کلاهی ببافد به جست وجو برای یافتن کاموا فروشی خوب و با کیفیت در گرگان پرداختم. بیشتر تصورم برای دسترسی به آنچه مورد علاقه ام باشد به سمت خیابان امام خمینی گرگان هدایت می شد که ناگهان خواهر پرستارم به من گفت جایی می برمت که با قیمت های نسبتا مناسب بتوانی کانوایی که دوست داری برای کلاه دلخواهت تهیه کنی، فکر کردم جایی مثل از تولید به مصرف است. آن هم در خیابان امام رضا گرگان و امام رضا 34.

 وارد خانه ای شدم که ابتدا احساس کردم بیماری در آنجا بستری است گفتم لابد صاحبخانه برای  تامین هزینه درمان بیمارش به شغل کاموا فروشی روی آورده است. همه چیز شلوغ و مانند کلاف کاموا پیچ در پیچ بود.  هر لحظه که بیشتر از زمان ورودم می گذشت افزونتر متعجب می شدم. آقایی در روی تخت هم با پارچه ای طناب وار که به سقف آویزان کرده است به ورزش دستش می پردازد و هم در عین حال به مشتریان راهنمایی می دهد. قیمت کاموا را می گوید. تعداد مورد نیاز برای بافتن کلاه و شال گردن را اعلام می کند و گاهی هم به دادن قلاب کاموا به مشتریان می پردازد. شگفت آور اینکه همه این کارها را با بدن فلجش انجام می دهد یعنی در حالی که خوابیده است به این کار مشغول است. بیشتر فکر می کردم خانم جوانی که در کنارش ایستاده است به فروش کاموا می پردازد اما وقتی کمی جابجا شد پول می گرفت و پول می داد تازه فهمیدم او خود فروشنده اصلی کاموا به مشتریان است. خدایا عجب صحنه ای برای نخستین بار در زندگی ام آن هم در روز اول زمستان مواجه شدم.

حواسم  دیگر به جست و جو  کاموا نبود بیشتر دلم می خواست از او و  وضعیتش بدانم. انگار او هم نگاه پرسش گری مرا خوب فهمید. همانطور که به کامواهای اتاق نگاه می کردم  از خانمی سوال کردم می شه از او عکس تهیه کنم او هم براحتی مرا به دروغ گفتن تشویق کرد گفت بگو می خواهی از شرایط جسمانی اش برای بیمارستان گزارش داشته باشم تا بتوانی از او عکس بگیری. من که هیچگاه خود را نیازمند دروغگویی ندیده و نخواهم دید از نحوه راهنمایی کردنش قدردانی کردم و گفتم فکر می کنم باید خودم به نزد او بروم  و بگویم برای تهیه خبر اجازه دارم با او صحبت کنم و عکس بگیرم؟. که وقتی از قصد من با خبر شد بسیار با روی باز با من مواجه شد.

اول پرسید مال اینجا نیستی؟ گفتم چرا در گرگان زندگی می کنم و سپس  در حالی که   هم به پرسش های من پاسخ می داد و هم به مشتریان. چنین گفت: احمد مفیدی 43 سال پیش سی و سه ساله بود.  در 15 کیلو متری گرگان در حادثه تلخ باری با کامیون چپ می کند و به شکل دلخراش و وحشتناکی  به یک زندگی غمباری که جز مرگ را آرزو نداشت، دچار می شود. او از ناحیه کمر فلج می شود و تا پایان عمر باید دراز کش به زندگی اش ادامه دهد.

او از خدا می خواست بمیرد و هر لحظه به قول خودش منتظر دیدار با عزرائیل بوده است. برای انسانی که مرتب سر پا و سالم  در کار ساختمانی فعالیت می کرده خیلی سخت و درد آور است که اینگونه بپذیرد که زمین گیر شده است.

یک سال اول پس از حادته تصادف در حالی که هر روز آن را به انتظار پایان یافتن عمرش، با این سرنوشت غم انگیز دست و پنجه نرم می کند، یک روز دوستی به او می گوید تو اگر مشغول به کار شوی فکرت دیگر منتظر پایان زندگی نخواهد بود. پس باید به کار مشغول شوی. و او کاموا بافی و کاموا فروشی را برای خودش ترجیح می دهد. بافت و بافتنی فروخت تا اینکه کاموا فروشی شد که دیگر هیچکس جز من به روی تخت دراز کشیدنش توجه ای ندارد. بیشتر به دانش و تجربه و حسن شهرتش توجه می کند.

البته او می گوید کار کردم و منتظر مرگ هم بودم و تصور می کردم چند سال بعد خواهم مرد. اما سیداز حکمت خدا بی خبر بود...

 حالا 40 سال است خانه اش، مغازه  کاموافروشی معروف گرگان شده است. در اتاقش کاموا است ترازو بغل تختش، ماشین حساب برای شمردن، و یه جایی برای پول گذاشتن. جالب است پول ها در اطراف ریخته است. گاهی از سمت چپ، گاهی در قسمت مرکز و گاهی هم در ناحیه چپ تختش پول ها گذاشته می شد.

اطرافش در روی طاقچه ای کتابخانه ای انواع کاموا با رنگ های مختلف در دسترس عموم  قرار داشت. به راحتی می گفت این نخ مال ترکیه است. نخ دیگر بافت ایران است.

از او پرسیدم آیا با این همه تجربه نمی خواهی کمی به این اتاق نظم بدهی و به صورت زیباتر و مرتب تر کامواها را در جای مناسب قرار دهی؟ به راحتی با اعتقادی که در ذهن و قلبش داشت، گفت: اگر اینطور باشد آرامش بیشتری دارم. مردم حسادت زیادی دارند. چند روز پیش خانمی از ابتدای خیابان امام رضا آمد به من گفت: ده سال پیش شما را دیدم  الان همانی هستی که قبلا بودید. دخترم، حسادت و چشم نظر زندگی را  از بین می برد!.

از او سوال کردم چند وقت به چند وقت کاموا جدید می آوری؟ گفت: یک هفته در میان، تازه کارخانه گفته باید یک ماه تو نوبت گرفتن کاموا باشی!

گفتم چند ساعت در روز کار می کنید؟ گفت: از ساعت 7 صبح تا 10 شب.! وقتی جمعیت مشتری را در عصر روز جمعه دیدم، باورم شد که چنین کاموا های آقای مفیدی که اکنون 74 ساله شده است با استقبال کم نظیر اقشار مختلف گرگان و گنبد مواجه شده است. البته در شش ماه دوم سال که فصل سرما است اوج رفت و آمد های شهروندان به منزل خانواده مفیدی برای تهیه کاموا دلخواهشان است.

همسر و فرزند جوانش نیز در کنار او خیلی خوب به مشتریان به فروش کاموا می پردازند. گاهی همسر کامواها را برای وزن در ترازو می گذارد. گاهی هم پسر جوان ماشین حساب به دست به قیمت می پردازد و گاهی هم پدر به حساب و کتاب مشتریان می پردازد.

او خیلی راحت به کار مشغول است و می گوید: به آرامش زیادی رسیدم. گفت: فقط صبر می خواست که نداشتم.  با کاموا بافتن و کاموا فروشی بدست آوردم. گفت: این کامواها درد هایم را نیز التیام بخشیده است. دیگر قرص های مسکن نمی خورم و با طنابی که درست کردم به ورزش هم می پردازم.

چشمانم به کامواهایی دوخته شده بود که از خرید آن ها احساس رضایت خاصی پیدا کرده بودم. کاموایی که با دستان سید احمد مفیدیوزن شد و قرار است برایم کلاهی شود که احساس گرمابخشی داشته باشم...

سیدشهر ما به کمک یک دوست توانست در برابر محدویت ها و موانع ایستادگی کند و با عزمی جزم به کارآفرینی موفق و شایسته  هم برای سرزمین گرگان تبدیل شود.

برای نیمایی که رفتنش خیلی زود بود

$
0
0

وقتی دوست نزدیک و صمیمی اش دو شب قبل از رفتن با او صحبت کرده بود می گفت برنامه ای بریزیم برای زیارت حرم امام رضا که به مشهد برویم اما بعد از دو روز در تنهایی کسی که دست همه را می گرفت و به قول دوستش کار راه بینداز بود، تنها ماند و  کسی نبود که دستش را در زمانی که تعادلش به هم می خورد، بگیرد.

می افتد. سرش یکبار به دلیل اصابت به میز و بار دیگر با ضربه ای  به زمین دچار خون ریزی مغزی  می شود و این خون ریزی علت مرگ نیما نهاوندیان به عنوان انسانی دل رحم در اواخر شب شنبه 2 دی ماه 91  اعلام شد.

در تماس تلفنی با تلفن همراه این جوان از دست رفته که آقای سعید شیرخانلو، نوازنده و آهنگساز برنامه های نیما پاسخگوی آن بود با صدای غم انگیزی گفت: در شب حادثه نیما تنها بود. مادر و برادرش  برای دیدن او به تهران آمده بودند اما در آن شب  به نزد یکی از دوستانشان رفته بودند و او متاسفانه به دلیل بر هم خوردن تعادلش و طی دو مرحله با اصابت ضربه به سرش با خون ریزی مغزی فوت می کند.

قرار است سه شنبه 5 دی ماه در ساعت  9:30 صبح از محل شبکه دوم سیما واقع در میدان آرژانتین تهران پیکر این انسان شریف تشیع خواهد شود.

پیکر این جوان گرگانی به درخواست دوستانش و با موافقت خانواده گرامی اش در قطعه هنرمندان بهشت زهرا به خاک سپرده می شود.

به گفته این دوستش، مجری دلسوز برنامه های تلویزیونی دورخیز و  توپ طلایی، در میان هنرمندان دو  تن را خیلی دوست داشت. هنرمندانی چون رضا صفدری و ناصر عبداللهی.

رفتن برای نیمای  31 ساله که در باره او می گویند خیلی مرد بود، خیلی زود بود. خیلی زود...

خداوند او را رحمت کند و به خانواده داغدارش و دوستانش صبر بدهد.

امشب  آقای عادل فردوسی پور در برنامه نود در باره او بیشتر خواهد گفت.


پیامبر معصومیت و مهربانی

$
0
0
 

 

از بانوی بسیار ارزشمند و سازنده ولگا میری جانیان برای ارسال این عکس صمیمانه متشکرم.

یادبود برای نیما

$
0
0
 

به همت و پی گیری های دوستداران مرحوم نیما نهاوندیان مجری با اخلاص و دوست داشتنی گرگانی برنامه های ورزشی، مراسم یادبودی برای این شهروند عزیز و محترم برگزار خواهد شد.

این مراسم روز جمعه هشتم دی ماه  از ساعت ۱۰:۳۰ صبح تا ۱۲ ظهر در حسینیه دزیانیها ی شهر گرگان واقع در پشت پارک شهر برنامه ریزی شده است.

یادش، نامش و رفتارهای انسانی اش جاودان باد...

 

َ

غم جدایی

$
0
0

مادر نیما در مراسم یادبود فرزندش در گرگان

 

نیمای عزیز تو رفتی در جوانی، با این لبخند همیشگی، اما غم بزرگ نبودنت بر قلب مادر، در مراسم فقدانت، آهنگ دلشکستگی، آه و حسرت از جدایی تو نواخته است. آهنگی که او  را چنین به پژمردگی تبدیل کرد.

از خدا بخواهیم بر دل این مادر دلشکسته مرهمی بگذارد برای تحمل درد جانکاه فرزند جوان از دست داده...

 

 

 

 

با شهروندان مسیحی در مجموعه تاریخی حاکم استراباد

$
0
0

 

 

عکس ها از محسن دانشگر

 

وقتی سه سال پیش درپاییز 89 در جست و جوی یافتن شهروندان مسیحی سرزمین گرگان در اندیشه یک برنامه فرهنگی در سالروز ولادت عیسی بن مریم بودم بعد از پی گیری های متعدد سرانجام از طریق پدر سوری کشیش جماعت ربانی کلیسای خیابان طالقانی تهران، با این عزیزان آشنا شدم.

ماحصل این آشنایی،  شروع برنامه ریزی برای عرض تبریک و ادای احترام به شهروندان مسیحی منطقه گرگان توسط سازمان فرهنگی ورشی شهرداری گرگان قرار مبدل شد.

این دیدار با استقبال و شادمانی دو چندان این عزیزان  مواجه شد و از اینکه مدیران شهر گرگان به فکرشان بودند احساس غرور پیدا کردند. این دیدار را به یک سنت پسندیده تبدیل کردیم  و آن را برای خود جزو وظایف و ماموریت های سالانه خود قرار دادیم. زیرا  ضرورت دارد تمام فعالیت های  ما با  بستر سازی فرهنگی صورت گیرد..

در نخستین دیدار به خواست آن ها به کلیسای قرق با همراهی شهردار، اعضای شورای شهر و مدیران شهرداری گرگان رفتیم. در ادامه اجرای این برنامه تصمیم گرفتیم در منزل آقای هنریک قوجامانیان، رئیس جوان شورای خلیفه گری ارامنه استان گلستان ورود پیدا کنیم که مثل سال قبل به گرمی از ما پذیرایی مخصوصی به عمل آوردند.

اما امسال تصمیم گرفتیم با همفکری یکدیگر در سازمان فرهنگی ورزشی شهرداری و حمایت شهردار گرگان در برنامه ای متفاوت میزبان شهروندان مسیحی در مجموعه تاریخی حاکم استراباد گرگان، پارک شهر فعلی این شهر در رستوران شکوه دریا باشیم.

پنج شنبه 7 دی 1391 برابر با 27 ماه دسامبر 2012  شبی زیبا در  محیطی طبیعی که بسیار مورد توجه آن ها قرار گرفت در کنار یکدیگر ساعاتی دلنشین را سپری کردیم. در موعد مقرر حتی بدون یک دقیقه تاخیر با چهره هایی شادمان به نزدمان آمدند. می دانستم  آن ها به زمان دعوت بسیار اهمیت می دهند زیرا خوش قولی و وفای به عهد مهم ترین ویژه گی آن ها است.

در این ضیافت فرماندار گرگان، اعضای شورای شهر، شهردار، مدیران شهری، اعضای شورای روستای قرق و دهیار این روستا حضور داشتند. البته وارتان بید روسیان با 29 سال سن و ساسون آبرامیانجوان 24 ساله از بازیکنان بسکتبالیست ارمنی تیم شهرداری گرگان نیز در آن شب به پیشنهاد شهردار گرگان به جمع صمیمی این ضیافت ملحق شدند که حضورشان به رغم شکست از تیم پتروشیمی بندر امام، سبب خوشحالی  دو چندان ما شد.

و در کنار هم بودیم به محبت و خوب سخن گفتن و شادمان شدیم که در شبی سرد از زمستان زیبا با همدلی و احترام، ساعاتی را گذراندیم که از آن خاطره ای نیک به جای بماند...

به رسم یادبود با اهدای شاخه گل رز به نشانه محبت و دوستی و کتاب شعر رباعیات خیام که پیام آور انسانیت است این عزیزان را با عکسی دسته جمعی بدرقه کردیم.

 

 

 

از حسین (ع) بیاموزیم:

$
0
0
 

مرگ سرخبه مراتب بهتر از زندگی سیاه است...

 

در شب اربعین امام حسین (ع) و خاندان عزیزش  به دیدن یکی از اقوام نزدیکم که در بیمارستان خاتم الانبیا تهران بستری شده بود، رفتم. در محوطه این بیمارستان نوشته زیبایی در باره آقا امام حسین نظرم را جلب کرد که آن را برای مخاطبان عزیز نیز منتشر می کنم:

بوی بهشت خدا، بوی حسین است و بس

قبله قلبم کجاست، سوی حسین است و بس

آموزش روزنامه نگاری آن لاین به سبک رویترز

$
0
0

استاد حسن نمک دوست نفر اول سمت چپ به همراه تعدادی

از دانشجویان در آخرین روز دوره آموزش که البته ۳ نفر غایب هستند

 

 

 فرصت یافتم در هشتمین دوره آموزش روزنامه نگاری آن لاین به سبک خبرگزاری رویترز در مدرسه همشهری توسط دکتر حسن نمک دوست مدرس روزنامه نگاری و رئیس مرکز آموزش همشهری شرکت کنم.

این دوره آموزشی بسیار با ثمر و مفید طی 2 ماه و نیم هر هفته  سه شنبه ها به مدت 3 ساعت تشکیل  شد. دوره ای که زاویه نگاهم را در کار خبر نویسی مورد بازسازی و نگرش دوباره و جدید قرار داد.

یادگیری های این دوره آموزشی را  که اعتقاد دارم بسیار کاربردی است و سبب یک کار متفاوت می شود به صورت اختصار به شرح زیر اعلام می کنم:

آموختم که صدای انسان ها در خبر از همه چیز مهم تر است.

در این دوره آموختم که دقت و انصاف چقدر مهم و حیاتی برای کار یک خبرنگار حرفه ای است. اگر سرعت اهمیت زیادی در کار انتشار اخبار دارد این دقت است که بر سرعت اولویت دارد. در واقع مهم ترین مسئله ای که هیچگاه نباید در کار رزونامه نگاری آن لاین فراموش شود، دقت است.

آموختم که چگونه از نقل و قول ها به ویژه نقل و قول های طلایی کارساز در تنظیم خبر بهره ببرم.

آموختم که هر خبری برای کامل شدن نیاز به داشتن پیشینیه دارد.

آموختم در انتشار یک بیانیه قرار نیست همه بیانیه منتشر شود و شعارهایی که در بیانیه آورده می شود باید به صورت نقل و قول ذکر شود.

آموختم نباید فراموش کرد اعداد یک رقمی در زبان فارسی به استثنای اعداد 6 و 9 باید به صورت حروفنوشته شود .

آموختم که در تهیه یک متن خبری به زبان فارسی باید از گیومه فارسی (« و » ) استفاده کرد.

آموختم هرگز نباید شخص خبرنگار در باره یک خبر قضاوت کند و هر منبع خبری باید به درستی ذکر شود.

آموختم که وقتی قرار است اطلاعات تکمیلی راجع به خبر های فوری داده شود حتما باید در پایان خبرهای سلسه وار اعلام شود که اطلاعات تکمیلی خبر در دست تهیه است.

آموختم که یک خبرنگار چه پرسش هایی را برای گرفتن اطلاعات باید طرح کند.

بیشتر آموختم که یک خبرنگار در کار خود  باید بسیار پی گیر و جدی باشد.

آموختم که به اخبار مهم، فوری با تاثیرگذاری زیاد و  دربرگیری بالا که باید به سرعت منتشر شود سخت خبرمی گویند و به  اخبار با ارزش خبری عجیب، استثنایی که در آن شهرت نیز حاکم است، نرم خبرگفته می شود. البته با تاکید فرا گرفتم که چه در  سخت خبر و چه در  نرم خبر، خیال پردازی به هیچوجه نداشته و پایبند به واقعیت ها باشم.

آموختم برای تهیه یک خبر باید نقشه و طرح داشته باشم. یعنی از کجا شروع کنم، برای که قرار است بنویسم، به چه زبانی بنویسم، چه مطلبی اضافه کنم، چه اطلاعاتی بدهم و قرار است با که صحبت کنم؟

آموختم داشتن رنگدر یک خبر یعنی تهیه و انتشار جزییات بیشتر در یک خبر از دلایل امتیاز یک خبرنگار در کارش است.

آموختم که لید یا مقدمه یک خبر در زبان فارسی حداکثر با 40 کلمه و در زبان انگلیسی با 30 کلمه تهیه می شود.

با تاکید فراوان، آموختم که همیشه به یاد داشته باشم و فراموش نکنم عامل دقت، دقت و دقت خبرگزاری رویتز در دنیا او را تبدیل به یک برند ساخته است.

و آموختم خبر نویسی در خبر گزاری رویترز که روزنامه نگاری آن لاین است شبیه بافتن قالی ایرانیاست.  چهار گلوله نخ در فالی بافی است و ما هم چهار بلوک برای نوشتن خبر داریم: 1- اطلاعات، 2 –  نقل قول، 3_ رنگ  و  4- پیشینه .

سفارش شد که حتما کتاب «گزارش نویسی خوب»را برای تمرین بهتر و بشتر در تهیه خبر و گزارش تهیه کنیم. این کتاب توسط موسسه همشهری منتشر شده است.

امیدوارم  نکات آموزشی کسب شده را در تمام مراحل خبر و گزارش خبری رعایت کنم. زیرا اعتبار و ارزش و تفاوت کار یک خبرنگار حرفه ای با سایرین، به رعایت این نکته های آموزشی است.

 نکته:این دوره در آغاز توسط نماینده خبرگزاری رویتز برای تعدادی از مدیران ارشد همشهری به زبان انگلیسی برگزار شد و مرکز آموزش همشهری تصمیم می گیرد این دوره را در راستای بهبود وضعیت رونامه نگاری در ایران برای افراد علاقمند برگزار کند.

 

 

 

 

 

خدا را برایتان آرزو می کنم

$
0
0

 

 

 

از همکار جدید و محترم بانو زهرا وطنی که این پیام دلنشین و روحیه بخش را در آغاز صبح امروز در اختیارم گذاشت بسیار متشکرم.

 


مثل آب خوردن، راحت آبرو می بریم!

$
0
0

  

از فضای آموزش و پرورش در رشته هنری بازنشسته شده بود اما به دلیل علاقه نمی توانست کار و فعالیت را با پشتوانه ای از تجارب بدست آمده کنار بگذارد و به استراحت بپردازد.  می آید و با ارائه عملکردهای صورت گرفته، مدیر یک مرکز فرهنگی می شود. مجموعه ای که به شدت به وجود چنین افرادی برای اقدامات آگاهی بخش و موثر برای بهبود زندگی شهروندان احتیاج دارد.

فرخنده فیروز فرد دو سال است که مسئولیت خانه فرهنگ جوان سازمان فرهنگی ورشی شهرداری گرگان را به عهده دارد. اگرچه اعتقاد دارم در یک سال گذشته با مدیریت آقای علی شریفیان به عنوان یک مدیر برنامه ریز فرهنگی، خانه های فرهنگ با تحولات سازنده ای هدایت می شود که بی شک این رویکرد بر فعالیت های خانه های فرهنگ در گرگان بسیار تاثیر گذار و جریان ساز در برنامه های فرهنگی در سطح شهر گرگان و استان گلستان شده است. به طوری که مجموعه های فرهنگی و اجتماعی در این شهر و استان به شدت پی گیر برنامه ریزی برای برنامه های مشارکتی با خانه های فرهنگ این سازمان هستند  و برای اطلاع باید اضافه کنم  در فصل پاییز به رغم کمبود اعتبار با برنامه ریزی  مدیریت خانه های فرهنگ 60 برنامه مشارکتی توسط خانه های فرهنگ به اجرا گذاشته شد. این مدیریت با تفکر سازنده اجازه نداد محدویت اعتبار سبب تعطیلی برنامه های آموزشی در خانه های فرهنگ شود.

علی شریفیان

 

حال مشاهده بفرمایید که نحوه برخورد ما به قول آقای محمدرضا اسعدی، مدیر محترم کتابخانه پیرداد در مجموعه فرهنگی ورزشی امام رضا، با چنین شخصیت هایی، «باید ارادت باشد، محبت باشد، توجه باشد، همراهی و حمایت  و قدردانی باشد یا حسادت و رفتاری غیر فرهنگی».؟

از دو روز پیش متاسفانه درب خانه فرهنگ جوان واقع در افسران به دستور سازمان فنی و حرفه ای استان گلستان در عین ناباوری از طریق اماکن بسته می شود!.

درب پلمپ شده خانه فرهنگ جوان

 

چرا؟ مگر چه اتفاقی افتاده است و چه تخلفی صورت گرفته است که چنین بدون هماهنگی و بدون گفت و گو درب یک مجموعه فرهنگی پلمب می شود؟

جالب است از مدتی قبل رایزنی سازمان فرهنگی ورزشی شهرداری گرگان با ادراه فنی و حرفه ای شهرستان گرگان برای همکاری موثر تر در برنامه های خانه های فرهنگ شروع و منجر به تهیه و امضای تفاهم نامه دو جانبه شده بود.

اما تنگ نظری و حسادت به جای محبت و دوستی از طریق بعضی از افراد که با این مجموعه فعالیت های آموزشی دارند سبب می شود سازمان فنی و حرفه ای اقدام به بستن درب خانه فرهنگ جوان کند.

 خانه های فرهنگ بیشتر برنامه های آموزشی خود را یا به صورت رایگان برگزار می کند. و یا با کمترین هزینه ثبت نام  به اجرا می گذارد زیرا نمی خواهد که فشاری به شهروندان با درآمد پایین وارد شود.

از دو روز شنبه و یکشنبه هفته جاری آقای شریفیان به همراه خانم فیروز فرد به گفت و گو با مدیر کل سازمان فنی و حرفه ای استان مشغول هستند. خانم فیروز که در تمام این مدت فشار مضاعی را برای بستن درب خانه فرهنگ جوان متحمل شده است بیشتر از همه شکستن قداست خانه فرهنگ را نمی تواند بپذیرد و اینکه چگونه با یک دستور غیرمنطقی و غرض ورزانه جنین مثل آب خوردن آبروی افراد با آبرو را می برند؟

وقتی روز گذشته با گفت و گوی های صورت گرفته پذیرفته می شود که درب خانه فرهنگ باز شود معاون سازمان فنی و حرفه ای باز شدن درب خانه فرهنگ را منوط به نوشتن و امضای تعهد نامه از طرف خانم فیروز فرداعلام می کند؟!.

تعهد نامه برای چه؟ مگر ما تخلفی را انجام دادیم که تعهد کنیم دیگر تخلف نخواهیم کرد؟ خیر نمی پذیریم.  بگذارید درب این خانه فرهنگ که دو سال است به آموزش و اشتغال زایی برای ساکنان منطقه افسران مشغول شده است بسته بماند اما حاضر نیستم برای اقدامات درستم تعهد بدهم.

فرخنده فیروزفرد

 

خانم فیروز فرد در ساعت یک بعدازظهر  روز دوشنبه 18 دی ماه با برنامه ریزی صوت گرفته، برنامه بازدید و ارائه گزارش برای دانشجویان امور فرهنگی دانشگاه علمی و کاربردی شماره 1 گرگان از فعالیت های خانه فرهنگ جوان را داشته است. به دلیل بسته بودن درب خانه فرهنگ جوان با پی گیری این بانوی توانمند، تصمیم می گیرد بدون تلف شدن وقت و یا کنسل شدن، این برنامه را در محل خانه فرهنگ خورشید واقع در امام رضا به اجرا بگذارد. از من درخواست می کند با او در این برنامه همراه باشم. بر حسب وظیفه انسانی و رسانه ای با کمال میل می پذیرم که  با او برای برنامه اش به امام رضا  برویم.

خیلی جالب است این همه فشار و  مشاهده رفتارهای نادرست این بانوی گرامی از هدفش باز نمی ماند و در برنامه خود در این روز با روی گشاده و با دلسوزی از برنامه های خانه فرهنگ جوان گفت و به پرسش های دانشجویان پاسخ داد. این برنامه به مدت یک ساعت و نیم، بعد از ساعت اداری صورت گرفت و  دانشجویان بسیار خرسند از اینکه چنین افرادی عاشقانه و با اخلاص برای مردم به فعالیت فرهنگی می پردازند. آن ها در پایان این بازدید، خواستار همکاری بیشتر برای برنامه های آموزشی با مدیریت خانه فرهنگ جوان شدند.

حضور دانشجویان امور فرهنگی برای اطلاع از برنامه های خانه فرهنگ جوان

 

روز خوب و باثمری را به رغم اتفاق تلخ نحوه بستن خانه فرهنگ جوان به همراه دانشجویان و خانم فیروز فرد پشت سر گذاشتم.

عکسی که برای یک بازدید فرهنگی به یادگار خواهد ماند

 

و امروز با رایزنی صورت گرفته، مدیر کل سازمان فنی و حرفه ای پیغام داده است که این مسئله حل شده و دیگر نیازی به تعهد نخواهد بود. اما پرسش این است آیا از همان ابتدا نمی شد چنین با خویشتن داری و با صبر و حوصله و ارتباطات شفاف  و رفتارهای مناسب این اقدام را انجام داد؟ آیا برخورد با یک شهروند و یک بانوی فرهنگی چنین است؟

هنوز درب خانه فرهنگ جوان گرگان بسته است.  منتظر می مانیم که چگونه باز و دایر خواهد شد...

برای من از همه عجیب تر شورای شهر گرگان است آن هایی که همیشه وقتی می گفتم شورا یک نهاد نظارتی است و شهرداری یک نهاد اجرایی و نباید این دو با هم یکی باشند و لازم است شورای شهر به عنوان یک نهاد مستقل عمل کند، همواره  مدعی بودند که شورا و شهرداری گرگان یکی هستند....!

 از نخستین روز این ماجرا مدیرعامل سازمان موضوع پیش آمده را به شورای شهر گزارش داده است و حالا دو روز از این ماجرا گذشته است . هیچ خبری از آن ها نبوده تا اینکه خانم فیروز فرد نیز خود با گذاشتن پیام برای یک عضو فرهنگی این شورا او را از وضعیت پیش آمده دوباره با خبر ساخته است!...

حالا اعلام کردند:« پی گیری خواهیم کرد».!

 

خانه فرهنگ جوان فعال شد

$
0
0

 

امروز چهارشنبه بعد از ظهر وقتی در تهران بودم دو خبر دریافت کردم یکی آنکه خانه فرهنگ جوان دوباره فعال شد و دیگر آنکه مدیر کل فنی حرفه ای گلستان به عنوان مدیر کل فنی و حرفه ای اصفهان پس از ۴ سال فعالیت در منطقه گرگان و گنبد به این استان بزرگ عزیمت کرد.

البته به موجب خبری که از رئیس فنی و حرفه ای گرگان دریافت شد، قرار بود از چند ماه قبل این جابجایی صورت گیرد که این امر صبح امروز اتفاق افتاد.

جا دارد از تلاش شهردار، مدیرعامل سازمان، مدیریت خانه های فرهنگ، مدیر خانه فرهنگ جوان و به ویژه پی گیری عضو سابق شورای شهر گرگان برای رفع مشکل بسته شدن خانه فرهنگ جوان قدردانی شود.

پروانه ای که از کوه آمد!

$
0
0

برای او که رحمۀ للعالمین است

پروانه ای که از کوه آمد!

 

مردی با جان پروانه ای که از کوه آمده بود. دیگر مردی معمولی نبود. پیامبری بود با جان پروانه ای که بار همه ی مردم را به دوش می کشید. پیامبر( ص) یک ماه می رفت توی دل کوه و جان پروانه ایش به جای این که مرتب پرواز کند و از این جا به آن جا برود، فقط و فقط می نشست روی یک گل!

گل ساکت بود و جان پروانه ای مرد آرام حرف می زد. با گل حرف نمی زد با آسمان حرف می زد و حرف هایش مثل عطر گل در کوه می پیچید. او خودش عطر بود. اما یک روز خودش هم مثل عطر گل از پیش ما رفت.!

######

آن مرد با جان پروانه ایش که از پیش ما رفت برای ما چند چیز به یادگار گذاشت. یادگارهایی بزرگ و عجیب، میراثی گذاشت برای همیشه و همه ی مردم دنیا. برای گل ها و خارها بدون انکه فکر کند کسی لیاقت این میزاث را ندارد.

همه حق داشتند بوی گل را بشنوند. همه حق داشتند میراث دار جان پروانه ای پیامبر (ص) باشند. اگر کسی بوی گل را نمی شنید، خودش مشکلی داشت. خودش از این جنس نبود. خودش از قبیله بوی گل ها و الهام پروانه ها نبود. وگرنه جان پروانه ای پیامبر برای همه بهترین چیزها را گذاشته بود.

یکی از بزرگ ترین میراث های او خانواده غریب و بهاری اش بودند. دخترش که تصویری از خود او بود و عین »مهربانی«، آخر تجسم مهربانی، خود او بود که به او می گفتند »رحمۀ للعالمین«. کسی که برای همه ی عالم مهربانی داشت و حتی وقتی که به تن گوسفندی نحیف و لاغر دست می کشید، تن گپوسفند پر از شیر می شد. مهربانی از او کم نمی شد. مهربانی از او منتشر می شد . او توانست همه ی زمان ها و مکان ها را پرواز کند. او ابعاد دوست داشتن را عوض کرد.

روی زمین تنها آدم ها بودند که دو نفر، دو نفر همدیگر را دوست داشتند. مادر، بچه را و بچه، مادر را. اعضای خانواده همدیگر را و دوستان، دوستان را. اما پیامبر (ص) شکلی از دوست داشتن را نشان داد که در آن یک نفر عاشق تمام جهان بود و تمام جهان عاشق یک نفر می شدند. اگر همه حاضر می شدند به دنبال عطر جان پروانه ای او بروند و پنجره های دلشان را به سمت آسمان باز کنند.

######

تو حتما میراث جان پروانه ای پیامبر را دیده ای، چقدر از آن همراه داری؟ می خواهی چیزی از آن داشته باشی؟ میراث شگفت انگیزی که می تواند تو را از سر گشتگی و حیرانی نجات بدهد.

این کتاب را باز کن و آن را ببین. وقتی بازش می کنی عطر گل از آن بیرون می آید و در آن تکه ای نور است. نوری که چشم هایت را نمی زند. نوری که به چشم هایت می رود و در دلت آرام می گیرد. نوری برای بهتر دیدن روزها. نوری برای شفاف تر  دیدن هر آنچه پشت پنجره است.

کتاب را که باز کنی، آهنگی در آن هست. آهنگ عجیبی که نمی دانی چرا غمگینت می کند. شاید مبهم باشد اول، بیشتر که گوش می کنی و آرام می گیری می بینی صدای قرآنی است که مادری دارد در گوش بچه اش می خواند.

آخ! جان پروانه ای پیامبر (ص) عاشق خواندن قرآن است و موسیقی را از درون کلمات می فهمد. حقیقت دارد این کتاب میراث جاودانه ای است که به باز کردنش می ارزد. در این کتاب صدایی هم هست که به هر کسی یادآوری می کند: »من از رگ گردن به تو نزدیک ترم«.

کسی که این جمله را به تو می گوید این پیغام را به او داده است که به تو برساند. این بزرگ ترین میراث اوست، اگر گوش هایت بسته است  آن ها را باز کن و بشنو. اگر چشم هایت بسته است آن ها را باز کن و ببین. اگر روزنه های ردحت بسته است آن ها را باز کن و حس کن. عطر جان پروانه ای پیامبر  در هوا پیچیده است، آن ها را نفس بکش و زندگی کن.

فقط حواست باشد، وقتی کتاب را باز می کنی، اول از همه عطری از آن بیرون می زند و برای همیشه می رود. آخر آن جان پروانه ای از میان ما رفته است. او هر سال دوباره از میان ما می رود و تنها چیزی که از او باقی می ماند پیغامی است که برایمان آورده و می خواهد همیسه به یاد داشته باشیم خدا به هر یک از ما گفته است: من از رگ گردن به تو نزدیک ترم!

 

نکته:این مطلب با ارزش توسط بانوی خوش قلم، لیلی شیرازیدر نشریه دوچرخه همشهری پنچشنبه ۲۱ دی ما ۹۱ به چاپ رسیده است.

 

 

کودکی به نام ابوالفضل

$
0
0














 

پس از هماهنگی با بانوی محترم دکتر مهری مهدوی مدیرکل بانوان و خانواده استانداری برای برنامه آموزشی »خانواده موفق« با سخنرانی دکتر شاهین فرهنگ در خردادماه سال جاری از درب ساختمان شماره 2 استانداری گلستان خارج شدم . بانویی جوانی را دیدم و کمی هم با فاصله کودک زیبایی که بر روی زمین نشسته بود. این نونهال زیبا نظرم را جلب کرد. پرسیدم این کودک شما است؟ گفت: بله. خوب چرا روی زمین نشسته ؟ گفت: از صبح زود از خانه آمدیم بیرون، خسته شده، دیگر حاضر نیست بلند شود و همراه ما بیایید. گفتم از کجا تشریف آوردید؟ گفت: از منطقه آق قلا. گفتم ساعت چند؟ گفت: ساعت 6 صبح!.

به او گفتم خوب این بچه حق دارد که بلند نشود. او خیلی خسته شده است. الان ساعت 11 است و شما همچنان او را به دنبال خود می کشانید. نباید انتظار داشته باشید که او دیگر برخیزد.

از او پرسیدم حالا بعد از این قرار است به کجا بروید؟ گفت: آدرس اداره دیگر را برای رسیدگی و پی گیری داده اند باید برویم داخل شهر.

به سراغ کودک که همچنان با قهر بر روی زمین نشسته بود رفتم. از مادرش سوال کردم نامش چیست؟ گفت: ابوالفضل. اسم زیبا در چهره ای زیبا. دلم نیامد به رغم آنکه راننده منتظرم بود او را به حال خودش رها کنم. حتی تردید داشتم که مادر بتواند او را از زمین بلند کند.

به نزدش رفتم آرام. سعی کردم با محبت بیشتر (بچه ها را خیلی دوست دارم از هر صنف و قبیله ای که باشند حتی اگر چهره زیبا نداشته باشند) با او ارتباط برقرار کنم  راحت و صمیمانه. اسمش را صدا کردم . جوابی نداد. یکبار دیگر او را صدا کردم که ابوالفضل خسته شدی نه؟

می خوای کمکت کنم که بتوانی بلند شوی؟ به من نگاه نکرد اما سرش را به طرفدیگرچرخاند. مادر و راننده نظاره گر صحبت من بودند و من امیدوار چرخشی ازابوالفضل.

همچنان که صدایش می کردم از حالت های او هم عکس می گرفتم. در بار سوم که او را صدا کردم خیلی برایم جالب و آموزنده بود سرش را مستقیم بلند کرد اما با چشمانی بسته. خنده ام گرفت. به او گفتم می دانم که خسته شدی و گرسنه هستی. اما مادر که نمی تواند بدون تو برود خانه. پدر منتظز دیدن تو است. حالا بلند شو. مادر ترا بغل کند و به خانه ببرد تا غذا بخوری و استراحت کنی. دوباره سرش را بلند و این بار به من نگاه کرد و این اوج شادمانی من از طرفاین کودک دلبند و مادرش بود.

با اشاره به مادرش گفتم  می تواند به او نزدیک شود. اما با صدای بلند از مادرش خواستم که ابوالفضل خیلی خسته شده است او را باید بغل کنید. وقتی مادر صدایش زد. بلند شد و در بغل مادرش آرام گرفت. دوباره او را صدا کردم و با او و مادرش خداحافظی.

در همین حین دکتر مهدوی که قرار بود به جلسه ای برود مرا در محوطه استانداری دید. تعجب کرد! گفت: خانم پسر ک لی مشکلی پیش آمده؟ به او لبخند زدم. گفتم : نه. ابوالفضل خیلی خسته بود نمی خواست از روی زمین بلند شود و مادر هم حاضر نبود او را بغل کند و می خواست این کودک که از ساعت 6 صبح با او همراهی کرده است همچنان هر چه مادر می گوید گوش کند. به هم کمک کردیم و ابوالفضل، این کودک سیستانی راضی شد که در بغل مادر آرام بگیرد. دکتر مهدوی با لبخندی دوباره بدرقه ام کرد و گفت: همیشه موفق باشید از او تشکر کردم و  آخرین عکس ابوالفضل با مادرش را گرفتم.

وقتی سوار ماشین سازمان شدم راننده می گفت: خیلی حوصله داری. گفتم باید حوصله داشت مردم به همین حوصله ها نیاز دارند...



انفجار دستگاه گاز نیتروژن در آپاراتی گرگان

$
0
0

در اثر انفجار  دستگاه گاز نیتروژن در یک آپاراتی نرسیده به پل گلهای گرگان  که برای باد کردن لاستیک های ماشین ها از آن استفاده می شود سه کارگر مشغول به کار دچار آتش سوزی و خونریزی شدند.

سه کارگر مشغول به کار در اثر این انفجار که در ساعت یک ظهر امروز دوشنبه ۲۵ دی ماه رخ داده است به پیاده روی خیابان پرت می شوند و ساختمان این آپاراتی با این انفجار به یک مکان مخروبه تبدیل می شود.

ساختمان های اطراف این آپاراتی در اثر این انفجار به شدت لرزید و مردم ساکن در این منطقه با بیم اینکه زلزله شدید رخ داده است خانه های خود را ترک کردند و با خیابان آمدند.

 سه کارگر مصدوم با آمبولانس به بیمارستان اعزام شدند. شیشه های دو خانه مسکونی در مجاورت این آپاراتی در اثر لرزش فرو ریختند.

اخبار تکمیلی متعاقبا به اطلاع شهروندان رسانده می شود.

 

Viewing all 417 articles
Browse latest View live