Quantcast
Channel: آوا و آوات
Viewing all articles
Browse latest Browse all 417

من اهل آبادیم

$
0
0

 نمی دانم که خورشید به یاد دارد یا نه، اما تاریخ هیچ چیز از خاطرش نمی رود. بهار بود و پروانه ها مشغول بازی گوشی، پرنده ها مشغول غزل خوانی و مادرم نگران کودکی بود که می خواست در بهار شکوفا شود.و اینگونه بود که با زایش طبیعت بدنیا آمدم.

خورشید حتما به یاد دارد که چگونه کودکی معصوم در آبادی معصوم آباد گرگان، بر این زمین سبز، ندانسته زار و زد و گریه کرد...

اما وقتی نخستین گام ها را روی زمین گذاشت جز زیبایی و شادی، چیزی را جستجو نمی کرد. پر جنب و جوش و پر تحرک روزها را پشت سر هم می گذاشت تا به شوق دانستن در مسیری پرواز کرد که پرندگان راهنما، او را به خانه سیمرغ، به خانه آگاهی و به خانه دانایی راهنمایی می کردند.

بی پروا بال زدم و دشت ها و دمن را در نوردیم تا بیاموزم که چگونه زندگی کنم و چگونه انسان باشم. بهارهای زندگیم، یکی پس از دیگری می گذشت و می گذشت و من می رفتم و می آموختم تا آنکه خود را در مسیری دیدم که باید شوق پرواز کردن را به پرندگان دیگر بیاموزم.

در طی پرواز، چه دانشی زنان و چه دانشی مردانی دست مرا گرفتند و از جام دانایی خویش، علم، دانش و انسانیت، سیرابم کردند و من خبرنگار شدم...

و در این سرای گرم، همچنان مشتاق آموختنم.

به من بیاموزید که که چگونه مهربان باشم و چگونه مهربانی کنم و چگونه نامهربانان را به مهر در آورم.

مهربانیت مانا اما، نوازش جوجه تیغی، درد هم دارد...


Viewing all articles
Browse latest Browse all 417

Trending Articles