مورگان، نویسنده ای معروف است. او می گوید:» هیچ چیز شیرین تر از آن نیست که کسی ترا دوست داشته باشد و وقتی کسی به من محبت می کند، انگار دست خدا را بر شانه هایم لمس می کنم.«
در دهکده ای به نام قرن آباد، دختری معصوم، جذاب، با تحرک و به قول دیگران زیبا و دوست داشتنی در خانواده ای پر جمعیت بدنیا آمد. از پدری که تربیت مفید و سازنده ای نداشت.
پدری که خودخواه و زورگو بود. این پدر از معصومیت همسرش که مادر این دختر بود، سوء استفاده کرد و زمانی که یک فرزند داشت با خیانت به او، با زن مطللقه ای ازدواج کرد. زنی زیبا اما بسیار فریبکار که پایه زندگی اش دروغ بود.
او تلاش کرد و موفق شد پدر را از خانواده اش دور کند. مادرش اعتقاد داشت زندگی با این مرد به مراتب بهتر از این است که بچه اش را به دست نامادری بسپارد. به همین علت او فقط تحمل کرد.
این دختر با وجود چنین پدر و نامادری، با بدی دیدن، تهمت زدن، دوست نداشتن، حسادت، دروغ گفتن، تحقیر کردن، فشار مضاعف و حتی کتک زدن بزرگ شد.
اما او از مادری بدنیا آمده بود که مهربان، با گذشت، نجیب و خداترس بود.
به ضرورت و با سختی های زیاد به گرگان نقل مکان کردند چون زندگی با چنین پدر و نامادری در یک جا فضا را سختر و عذاب آور تر ساخته بود.
به رغم همه رفتارهای بد، درس خواند چون از همان دوران نوجوانی فهیمد، چاره او برای رهایی از چنین شرایطی توانمند شدن است و برای توانا شدن باید درس خواند و آگاه شد تا به زندگی بهتر دست یافت.
او بزرگ می شد و خواستگاران زیاد داشت. جالب است بدانید که پدر خواستگارانشان را مخفیانه به سمت دختران نامادری سوق می داد اما آنها او را می خواستند.
او فقط هدفش درس خواندن بود. پدر می خواست او زودتر دیپلم بگیرد تا او را خانه نشین کند. اما این دختر به درسش ادامه داد و قبول شد در رشته ای که دوست داشت. روزنامه نگاری. چقدر برای این رشته از طرف پدر تحقیر شد. اما خدا را شکر که استادهایش بسیار مهربان بودند و جقدر او را تشویق و تحسین می کردند.
درسش تمام شد فشار پدر بیشتر. به گرگان برگشت.
در چنین اوضاعی خواستگاری داشت که چون خوب و متفاوت بود پدر نخواست او خوشبخت شود و این دختر به خاطر چنین خواستگاری، محروم تر شد از انسانیت و مهربانی یک پدر.
تحقیر شدن زیاد شد و او برای فاصله گرفتن از این همه رفتارهای غیر انسانی با تلاش برای بزرگ شدن مشغول بود. او از یکی از روزنامه نگاران حرفه ای ایران فهمیده بود برای بزرگ شدن باید شب زنده داری کرد.
او به یاد می آورد که برای یافتن شغل ناچار بود کار کند چون پدرش حتی حاضر به دادن یک سنت هم نبود. شاگرد خصوصی گرفت و برای سه ماه تابستان پول پس انداز کرد.
پدر برای آنکه او را بیشتر اذیت کند دخترهای نامادریش را به بازار می برد و لباس های متعدد برایشان می گرفت. در حضور او به آنها محبت می کرد و توجه زیاد نشان می داد.
اما این دختر انگار به جایی وصل شده بود که این مسائل سطحی تاثیری در رفتارش نداشت. او با سواد شده بود.
انسانی که آموخت که به کسی آزار نرساند. همه را دوست داشته باشد و با همه به خوبی و مهربانی رفتار کند.
تمام تلاش ها به ثمر نشست و او با شایستگی روزنامه نگار شد. برای شهرش و کشورش فعالیت کرد و همه از او به عنوان یک خبرنگار موثر و افتخارآفرین یاد می کنند.
پدر کم کم متوجه او شد. در تلویزیون در رادیو در صحبت های تلفنی و در گفته ای دیگران، اما جرات نداشت سخنی بگوید. زیرا دیگر دوره زورگویی های او گذشته بود و این دختردیگر قوی و بسیار مستقل شده بود.
پدری که 5 سال پاسخ سلام کردن را نمی داد اما دید که این دختر چقدر با همه بی احترامی ها، چگونه شخصی شده که برای خودش احترام کسب کرده است. در چنین شرایطی نامادری او هم با زجر فراوان از دنیا رفت.
جالب است بدانید پدر اکنون می بیند با آنکه خیلی بدی کرده، اما این دختر چقدر با مهربانی به او رسیدگی می کند. وقتی خسته از کار به منزل می آید این دختر است که به او رسیدگی می کند. می بیند چقدر این دختر مهربان است. چقدر به او احترام می گذارد.
اکنون دستان و سر پدر می لرزد. نمی داند او در چنین شرایطی به چه فکر می کند.
به کادویی که برادرش برایش گرفت و آن را به او نداد؟ به شبهایی که به یکباره وارد اتاقش می شد برای آنکه او را بترساند؟ به کفش هایی که می خواست و او برای آنکه نشانش دهد چقدر از او بدش می آید، دختر نامادریش را به مغازه می برد تا برایش کفش انتخاب کند؟ به اینکه وقتی می خواست پولی به او بدهد نگاهش می کرد و با قدرت می گفت مثل مادرت بیچاره هستی! و به جایی نمی رسی.
تمام رفتار های تحقیر آمیز به پایان رسیده است و همه چیز از نظر او گذشته است. بدی ها را بخشیده است.
همه کسانی که سبب ناراحتی به او و خانواده اش شده اند پاسخ رفتارهایشان را از خداوند مهربان دریافت کرده اند.
او یاد گرفته انسانی وظیفه شناس برای همه باشد. همه را دوست داشته باشد بدون انکه از کسی انتطار داشته باشد. او همه کارهایش با انرژی، با روحیه، علاقه و عشق فراوان انجام می دهد.
او فاطمه نام دارد.
دختری محبوب و بسیار با اراده و مصمم در برنامه هایش...
برای او از درگاه خداوند کریم موفقیت بیشتر و عاقبت به خیری آرزومندم.